30 داستان کوتاه آموزنده موفقیت
عاشقان موفقیت
تمامی اصول موفقیت و ساخت موفقیت در زندگی روزمره

ترفند شناسایی وب سایت های وردپرسی توضیح واتس اپ در مورد تیک های بغل پیام ها معرفی ۱۰ تا از بهترین برنامه های چت و گفتگو برای گوشی و تبلت شما مسدود کردن ایمیل های مزاحم در Gmail آموزش ساخت اکانت جیمیل (Gmail) خلاص شدن از تبلیغات اینترنتی موجود در وبسایتها چگونه حروف و کلمات فارسی را کشیده تایپ کنیم: مثل ترفــــــــندها آموزش عکس گرفتن از محیط ویندوز با استفاده از ابزار snipping tool آموزش حذف اکانت وایبر (viber) آموزش آنروت ” Unroot ” کردن گوشی و تبلت اندرویدی آموزش تصویری روت کردن گوشی با استفاده از کامپیوتر آموزش تصویری راه اندازی اینستاگرام”Instagram” بر روی کامپیوتر آموزش تصویری راه اندازی وایبر “Viber” بر روی کامپیوتر آموزش تصویری استفاده از برنامه لاین در کامپیوتر و ویندوز آموزش گرفتن تصویر از صفحه نمایش (Take a screenshot) در ویندوز فون 3 دکمه ی موجود در گوشی های دارای سیستم عامل ویندوز فون چه کاری را انجام می دهند ؟ بازکردن قفل الگوی صفحه (Pattern) فراموش شده در اندروید ترفند غیر فعال کردن دریافت اس ام اس در اندروید


30 داستان کوتاه آموزنده موفقیت

مجموعه زیر را براتون از کتاب ۳۰ داستان کوتاه تایپ کردم امیدوارم خوشتون بیاد و در راه موفقیت بتونه راز موفقیت رو بهتون نشان بدهد .

 

داستان دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش،اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

 

* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه

داستان پیرمرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.

داستان شما می توانید

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
.
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.فقط بايد خواست و جذب كرد!!!!!!!!

داستان اسب پیر
کشاورزی جوان یک اسب پیر داشت یک روز هنگام برگشتن به خانه چون مراقبش نبود داخل چاهی بدون آب افتاد.

 

کشاورز جوان هر چه سعی کرد نتوانست اسب را از چاه در آورد از طرفی دلش هم به حال اسب پیر میسوخت که آن طور درد بکشد پس برای اینکه اسب زجر نکشد فکری به ذهنش رسید با بیلی که در دست داشت خاکهای اطراف چاه را داخل چاه ریخت به این نیت که  اسبش زیر خاکها مدفون شود و بمیرد.!

اما اسب پیر هر بار که خاک روی بدنش می ریخت با دمش و تکان دادن بدنش خاکها را پایین می ریخت و در عین حال خاکها را روی هم کپه میکرد و چند سانتی متر بالاتر می آمد.

این کار همچنان ادامه پیدا کرد .کشاورز جوان خاک میریخت و اسب پیر خاکها را زیر پایش جمع میکردو....

تا بالاخره ارتفاع خاک به لبه چاه رسید و اسب پیر در حالی که یک کوزه پر از سکه طلا را به دندان گرفته بود از چاه خارج شد و کشاورز جوان تبدیل به مردی ثروتمند شد.

 

 

مشکلات زندگی مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند .

انسانها نیز دو انتخاب پیش رو دارند :

اول اینکه اجازه دهند مشکلات آنها را زنده به گور کند!

دوم آنکه از مشکلات سکویی بسازند برای رسیدن به خوشبختی!

داستان شتر و بچه شتر
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه کار می کنیم؟

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

 


این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

داستان مرد ایده آل
مرد ایده آل من کسی است که اولا خوش تیپ و خوش لباس باشه و ثانیا خوب خرج کنه همین و بس چنین مردی شوهر آینده من خواهد بود

 

این حرفها را دست کم صد بار به دوستان و آشنایان و همکلاسهام و خانواده ام گفته بودم اما آنها مدام کسانی را برام کاندید می کردند که دست کم یکی از این دو ویژگی را نداشت هر بار هم می گفتند چنین مردی پیدا نمیشه.!

اما پیدا شد از آسمان هم نیامد او را توی کافی شاپ محلمان دیدم و خودم هم جا خوردم.قدش حدود ۱۸۰ سانتی متر بود با چشمانی آبی و موهایی لخت و بلند و بلور.

از تیپ عالی و خوش لباسیش بگویم:یک شلوار طوسی پوشیده بود و یک پیراهن آبی آسمانی و یک کراوات راه راه عمودی با رنگهای طوسی و آبی آسمانی.و این یعنی اوج خوش لباسی که من خواهانش بودم و اما ویژگی دوم از دست و دلباز بودنش همین بس که وقتی دید همه نگاهش می کنند به صندوقدار گفت:همه میزها به حساب من!و سپس برای خودش هم بهترین و گرانترین قهوه را سفارش داد و مشغول نوشیدن بود که توجهش به من جلب شد و من به او لبخند زدم.

خیلی صمیمانه سر میزم نشست پنج دقیقه بعد رسما از من خواستگاری کرد و حتی قول داد برایم یک ویلای لوکس در سواحل قناری بخرد.

و

.

.

.فقط

.

.

.

فقط ای کاش ۸۴ ساله نبود.!

 داستان راز بزرگ زندگی
در افسانه های آلمانی آمده روزی که خدا جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خواند و به آنها فرمود:

 

برای پنهان کردن راز بزرگ زندگی پیشنهاد بدهید.

یکی از فرشته ها گفت:خدایا آن را زیر زمین پنهان کن.

فرشته دیگر گفت:پروردگارا آن را زیر دریاها قرار بده....

سومی گفت:ای خدا آنرا بر قله بلندترین کوهها پنهان کن...

خداوند فرمود:

اگر به گفته شما عمل کنم فقط تعدادی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من میخواهم راز بزرگ زندگی در دسترسشان باشد.

در این هنگام یکی از فرشته ها گفت:ای خدای مهربان راز بزرگ زندگی را در قلب بندگانت قرار بده به این ترتیب هر کس برای پیدا کردن این راز باید به قلب حود رجوع کند.

 

 داستان کفشهای طلایی
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بودو جنب وجوش مردم برای خریدن هدایای کریسمس روز به روز بیشتر میشد.آن روز من هم برای خریدن هدیه به یکی از فروشگاهها رفته بودم و برای پرداخت پول توی صف صندوق ایستادم.

 

جلوی من دو بچه کوچک ایستاده بودند پسری ده ساله با لباسهای مندرس و خواهر شش ساله اش که سر و وضع او بهتر از برادرش نبود.آنها یک جفت کفش زنانه در دست داشتند وخیلی خوشحال بودند.تا بالاخره رسيدند جلو صندوق و مرد صندوقدار بابت كفشهاي طلايي رنگ از آنها هفت دلار پول طلب كرد.

پسرك وقتي ديد فقط چهار دلار دارد رو به خواهرش گفت:لسلي هنوز پولمان كامل نشده ..... چند روز ديگر مي آييم......

اما دخترك به سختي اشك ريخت و گفت:يعني مي گي مامان بدون كفش به بهشت بره؟

وقتي برادرش بغض كرد طاقت من تمام شد و مابقي پول كفش را پرداختم.

پسرك با حفظ غرورش تشكر كرد و دخترك نيز مرا در آغوش گرفت و بوسيد اما من قبل از خداحافظي پرسيدم:منظورت چي بود كه مامان بدون كفش بره بهشت؟

دخترك در حالي كه اشكهايش را پاك ميكرد گفت:چند روز قبل كه مادرمون در بيمارستان بستري شد شب ديدم كه پدر دور از چشم ما داشت اشك مي ريخت و با خودش مي گفت:زن بيچاره تا آخر عمر در حسرت يك كفش طلايي ماند.....

وقتي من رفتمك جلو و از پدر پرسيدم منظورش چيست پاسخ داد:هيچي دخترم....مادرت تا چند روز ديگه ميره بهشت و چون در آنجا بايد كفش طلايي بپوشه من ناراحتم كه چرا برايش نخريدم و.....

خواهر و برادر خداحافظي كردند و رفتند تا من براي اولين بار از هديه اي كه بخاطر كريسمس داده ام خوشحال باشم.

داستان زاویه نشین ها

بر بالای کوهی در دوردست دو مرد زاویه نشین و گوشه گیر خدا را عبادت می کردند و یکدیگر را دوست داشتند این دو مرد از تمام دنیا یک کاسه گلین داشتند و بس.

 

یک روز روحی خبیث وارد قلب زاویه نشین پیرتر شد و او به دوست جوانش گفت:من قصد دارم از اینجا بروم بیا دارایی خود را تقسیم کنیم.

زاویه نشین جوان اندوهگین شد و خیلی تلاش کرد دوست مسنش را منصرف سازد اما وقتی اصرارهای او را دید کاسه گلین را داخل کیسه دوستش گذاشت و گفت:ای برادر ما فقط همین را داریم که قسمت کردنی هم نیست پس این کاسه مال تو باشد.

 زاویه نشین پیر با عصبانیت گفت:ولی من صدقه نمی خواهم باید حق خود را بگیرم.

زاویه نشین جوان گفت:شکستن این کاسه که بهره ای برای هیچ کداممان ندارد پس لااقل آن را تو ببر که یک نفرمان آباد شود.

پیرمرد که شیطان رهایش نمی کرد فریاد زد :ای ترسو چرا بخاطر بدست آوردن سهمت با من نمی جنگی؟

و زاویه نشین جوان تبسم کرد و گفت:می خواهم دلم خوش باشد که به خود بگویم من تمام دارو ندارم را به دوستم بخشیدم اما تو نیز شرمنده خواهی شد وقتی بگویی تمام دار و ندار دوستم  را از او گرفتم.

داستان اشک و شادی

مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.

 

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و ......

فردا صبح هر کدام از پسرها و دخترها و عروسها و دامادها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه می کند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند كه لااقل سنگ را از سر راه بقيه اعضاي خانواده بردارند از كنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.

خورشيد داشت كم كم غروب مي كرد و مرد ثروتمند از ديدن آن صحنه ها سخت ناراحت شده بود كه ناگهان متوجه شد پير مرد خدمتكار در حالي كه لوازم زيادي در دست داشت همين كه به تخته سنگ رسيد لوازمش را پايين گذاشت و به هر سختي بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور كرد و......كه در همان لحظه چشمش به يك كيسه پر از صد دلاري افتاد پيرمرد باغبان داخل كيسه را نگاه كرد تا صاحبش را پيدا كند كه يادداشتي را وسط بسته هاي صد دلاري ديد كه نوشته شده بود :

هر سد و مانعي كه سر راهتان باشد مي تواند مسير زندگيتان را تغيير بدهد به شرط آنكه سعي كنيد آن مانع را از سر راهتان برداريد!

پيرمرد باغبان خوشحال بود اما پيرمرد ثروتمند به حال فرزندانش اشك مي ريخت.

 

داستان دوفرشته

دو فرشته مسافر براي گذراندن شب در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.

 

فرشته پير بر ديوار زيرزمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد وقتي فرشته جوان از او پرسيد:چرا چنين کاري کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند.

شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير رختخواب خود را در اختيار اين دو فرشته گذاشتند .

صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند.گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذراندن زندگيشان بود در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.

فرشته پير پاسخ داد :وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم.ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من بجايش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که مي نمايندنيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.

داستان آخرین آرزو

مونچو جوان اهل چین که شغلش سنگ شکستن بود علی رغم اینکه بدنی سالم و توانی فوق العاده داشت اما همیشه از خدا گله مند بود :

-چرا من باید یک سنگ شکن ساده باشم؟

مونچو آنقدر ناشکری و گله کرد تا اینکه یک روز فرشته آرزوها به سراغش آمد و از او پرسید:

-هر آرزویی داری بگو؟

و جوان سنگ شکن آرزو کردثروتمند ترین مرد چین شود واین اتفاق افتاد.

مونچو چند روزی خوشحال بود اما مدام احساس می کرد خورشید از او قویتر است پس آرزو کرد خورشید شود که شد!

مونچو حالا باور داشت که فرمانروای دنیاست اما یک روز که تکه ای ابر جلوی او را گرفت آرزو کرد ابر شود که شد تا به همه جا برود و گردش کند و .....

اما او همیشه از اینکه می دید کوههای بلند باعث تکه تکه شدنش می شوند دلخور بود و......به این ترتیب تبدیل شد به کوه!

مونچو تا چند وقت خوشحال بود و....تا اینکه یک روز متوجه شد جوانی سنگ شکن با پتک به جانش افتاده و دارد او را از بین می برد پس آرزو کرد که جای مرد جوان را بگیرد اما این بار فرشته نپذیرفت وگفت:

-تو خودت ابتدا سنگ شکن بودی اما چون به سرنوشتت قانع نبودی تقدیر این گونه بود که خود به دست خودت نابود شوی....

و ضربه های پتک جوان  مونچو طماع را برای همیشه نابود کرد.

داستان میمونها

روزی میمونهای باغ وحشی تصمیم گرفتند به یک گردش علمی بروند.رفتند و رفتندتا اینکه در جایی ایستادند.یکی از آنهاپرسید:

چه چیزی دیده می شود؟

-قفس شیر-حوض بزرگی برای فوکها وخانه ذرافه

-چقدر دنیا بزرگ است ومسافرت چقدر آموزنده!

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه در نیمه روز ایستادند.

-حالا چه چیزی دیده می شود؟

-خانه ذرافه -حوض بزرگی برای فوکها وقفس شیر

-چه دنیای عجیبی است و مسافرت چقدر آموزنده.

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه هنگام غروب ایستادند.

-حال چه چیزی برای دیدن وجود دارد؟

-قفس شیر -خانه ذرافه وحوض بزرگی برای فوکها

-چقدر دنیا یکنواخت است!همیشه همان چیزها دیده می شوند.مسافرت هم به هیچ دردی نمی خورد.

براستی هم که درست می گفتند.

سفر کردند وسفر کردند ولی هیچ وقت از قفسشان خارج نشدند وکاری نکردند جز اینکه به دور خود چرخیدند شبیه به گاو خرمن کوبی که مدام گرد محوری می چرخد.

داستان غرور
فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب اس که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید......

 

پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که:

-اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.

اما اولینوس نپذیرفت:

-نه....این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !

فرشته ها گفتند :

-آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟

اولینوس باز هم مخالفت کرد

-من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!

فرشته ها با ناراحتی گفتند:

-اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.

اولینوس فکری کرد و گفت:

-از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.

فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند:خواسته ات براورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!

اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و.......

اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!

 داستان  محافظ
سالوادوره درجه دار ارتش و محافظ رئیس ستاد ارتش ژنرال مانلو گابریلا بود.دستور این بود که در طول روز یعنی از وقتی که ژنرال به ستاد ارتش می آمد و تا ساعت سه عصر که به خانه می رفت سالوادوره حتی لحظه ای از ژنرال گابریلا جدا نشود. در حقیقت باید مثل سایه همراهش حرکت می کرد.چند وقتی بود که ترور فرماندهان ارتش شروع شده و جان ژنرال هم در خطر بود.!

 

آن روز اما از همان اول صبح که سالوادوره جلو ژنرال پا کوبید و سلام نظامی داد احساس کرد ریگی در کفشش وجود دارد.در طول دو -سه ساعت بعد چند مرتبه سعی کرد با ثابت نگه داشتن انگشتانش ریگ را گوشه کفش گیر بیندازد تا پایش را اذیت نکند.

اما این فرمول هم هر مرتبه فقط چند دقیقه مفید بود و دوباره ریگ پایش را اذیت می کرد .

سرانجام نزدیک ساعت ۱۲ ظهر که ژنرال مشغول سخنرانی برای افسران بود سالوادوره که طبق دستور باید درست پشت سر گابریلا می ایستاد از فرصت استفاده کردو خم شد تا ریگ را از کفش خارج کند که ناگهان یک گلوله از بالای سر خم شده درجه دار گذشت و توی مغز ژنرال نشست.!

برای ژنرال مراسم تدفین خوبی برگزار شد اما هیچ کس نفهمید که آن روز سالوادوره ریگی توی کفش داشت.

 

داستان نجات
مرد زاپنی در حالی که احساس می کردتمام تنش کوفته است با سختی زیاد چشمانش را باز کرد.چند لحظه ای گذشت تا از فضای کاملا سفید اتاق توانست بفهمد که در بیمارستان است.باز هم چشمانش را بست و به فکر فرو رفت تا شاید یادش بیاید که چرا در بیمارستان است از کجا آمده و کی؟

 

اما هر چقدر فکر کرد نتوانست موقعیتش را تشخیص دهد به همین خاطر نیز دوباره چشم گشود و نگاهش را چرخاندتا بالاخره زنگ اخبار کنار تخت را یافت و آن را فشار داد.

لحظه ای بعد پرستاری مهربان و در عین حال بسیار موقر به سراغش آمد و گفت:

سلام آقای مویرا.....حالتون بهتر شد؟

مرد خنده کورنگی کرد و گفت:

ببخشین خانم پرستار ...ممکنه بگین من چرا اینجام؟

خانم پرستار خنده کمرنگی کرد و گفت:

بخت با شما یار بود که از بمباران دو روز قبل شهر هیروشیما جان سالم بدر بردید....اما حالا اینجا در امان هستید....توی این بیمارستان....

مرد با صدای ضعیف سوال کرد:

اما نگفتین این بیمارستان کجاست؟

پرستار جوان که از رفتارش پیدا بود به زندگی امیدوار است همان طور که از اتاق خارج می شد گفت:

شما الان یک روز است که به اینجا آمده اید ....یعنی به شهر نا کا زاکی.

داستان استعفا
بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم و مسوليتهاي يک کودک هشت ساله را قبول مي کنم.

 

مي خواهم به يک ساندويچ فروشي بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است.

مي خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است چون مي توانم آن را بخورم.

مي خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.

مي خواهم به گذشته برگردم وقتي همه چيز ساده بود وقتي داشتم رنگها را جدول ضرب را و شعرهاي کودکانه را ياد مي گرفتم وقتي نمي دانستم که چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي نمي دادم.

مي خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.

مي خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزي ممکن است و مي خوامه که از پيچيدگي هاي دنيا بي خبر باشم.

مي خواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم  نمي خواهم زندگي من پر شود از کوهي از مدارک اداري خبرهاي نااميد کننده صورتحساب جريمه و.........

مي خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم به يک کلمه محبت آميز به عدالت به صلح به فرشتگان به باران و به......

اين دسته چک من کليد ماشين کارت اعتباري و بقيه مدارک من همه اش مال شما.

من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم .

 

داستان سکان دنیا

همین که خدا را دیدم که سکان کشتی دنیا را در دست دارد با شوق و ذوق گفتم:

 

خدایا ...امکان دارد کمی هم من دنیا را بگردانم؟

خدا با لبخندی مهر آمیز و پر از محبت به من نگاه کرد و پرسید:

واقعا در خودت می بینی که حتی چند لحظه سکان دنیا را در دست بگیری؟

با اعتماد به نفس گفتم:

بله...حتما می توانم.

خدا سری تکان داد و در پاسخ گفت:

بسیار خب به امتحان کردنش می ارزد بیا بنشین اینجا و حاضر شو...

گفتم:ببخشید... فقط چند سوال داشتم:اول اینکه کی باید بیام سر کار؟دوم آنکه کجا باید بنشینم؟سوم اینکه چگونه باید سکان را بگیرم که دیگران ببینند؟و بعد اینکه وقت ناهار کی هست و کار چه زمانی تعطیل می شود....؟

خدا سکان را پس گرفت و گفت:

نه ...برو فکر نمی کنم هنوز آمادگی کاری را داشته باشی که من میلیونها سال است آن را انجام می دهم.

ناگهان از خواب بیدار شدم.دستهایم یخ کرده بودند.

داستان یک کار خوب نوشته
استایلر ذاتا آدم بدی بود.آنقدر بد که هیچ کس از مردنش ناراحت نشد.حتی هنگام ورود به آن دنیا نیز یکسره به دالان جهنم بردنش.با این حال آنقدر اشک ریخت تا یکی از فرشته ها دلش به حالش سوخت و سراغ استایلر رفت و گفت:

 

می دانم که فقط یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای اگر آن را بگی بهت کمک می کنم به بهشت بری.

استایلر یادش آمد یک روز موقع ورود به انباری منزلش برای آنکه خانه عنکبوتی را که جلو در ورودی انبار تار تنیده بود خراب نکند به خودش سختی داد  و از پنجره داخل شد.

وقتی اینو به فرشته گفت

فرشته مهربان خندید  و به دستور او عنکبوتی از قسمت بالا که راهروی بهشت بود تارش را پایین فرستاد و استایلر به آن آویزان شد.در همین موقع عده ای از جهنمی هال نیز از فرصت استفاده کرده و خود را به دست و پایش آویزان کردند تا همراه او به بهشت بروند اما استایلر با بداخلاقی آنها را به پایین انداخت و...

در این لحظه فرشته مهربان با تاسف سر تکان داد و گفت:

افسوس تنها به فکر خود بودن باعث شد که همان یک کار خوبی را هم که موجب نجاتت شده بود ضایع کنی.

و لحظه ای بعد تار پاره شد و استایلر در قعر جهنم افتاد...

داستان حسادت؟

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک خواهر شده بودوپدر ومادرش مانند اکثر والدین به تامی می گفتند<خواهرت را خدا به ما داده خواهرت از پیش خدا آمده...>اما جالب آن بود که تامی کوچولو مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با خواهر کوچولوش تنها بذارند.پدر و مادرش می ترسیدند تامی هم مثل اکثر بچه های چهار یا پنج ساله به خواهرش حسودی کند و به او آسیبی برساند برای همین بهش اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند.بالاخره یک روز بهش اجازه دادند با نوزاد تنها بماند.تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو بطرف خواهر کوچکترش رفت صورتش را روی صورت اون گذاشت و به آرامی گفت"خواهر کوچولو به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم داره یادم میره...".

داستان رفاقت

سیندی پس از ماهها فکر کردن تصمیمش را گرفت تا به سراغ شوهرش برود و گناهی را که روی شانهاش سنگینی میکرد اعتراف کند. همین کار را نیز کرد و به او گفت:"مارچلو تو باید منو ببخشی...من در این هفده سال که زن تو بودم هر بار اول ماه که حقوقت را می گرفتی چیزی حدود ده دلار آن را از جیبت بر می داشتم تا برای خودم لباس کفش و... بخرم ...تو منو می بخشی عزیزم؟"

 

مارچلو گفت :"اوه عزیزم البته...دیگه اصلا حرفش رو هم نزن..."

مارچلو اینو گفت و با خود فکر کرد:من چگونه از اون عذر بخوام که هر ماه بیش از ۳۰درصد حقوقم را پنهان میکردم تا خرج عیاشیهای خودم بکنم؟!!!

داستان بستی

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.

.پسر بچه پرسید:یک بستنی میوه ای چنده؟

پیشخدمت پاسخ داد:۵۰ سنت.

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:یک بستنی ساده چنده؟

در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:۲۵ سنت.

پسر بچه دوباره شروع به شمردن کرد و گفت:لطفا یکک بستنی ساده.

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت برگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجه در کنار ظرف خالی بستنی ۱سکه ۵۰سنتی بود او ۲۵ سنت باقی را به عنوان انعام پیشخدمت گذاشته بود .

داستان دوبرادر

سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی میکردند.آنها یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت از هم جداشدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد.وقتی در را باز کرد مر د نجاری را دید.

 

نجار گفت:من چند روزه دنبال کار میگردم.فکر کردم شاید شما کمی کار در مزرعه و خانه داشته باشید. آیا ممکنه کمکتان کنم؟

برادر بزرگتر جواب داد:بله اتفاقا من یک مقدهر کار  دارم.به آن نهر وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادئر کوچک من است.او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر وسط ما افتاد.او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من دارد انجام داده.

سپس ادامه داد:از تو می خواهم بین مزرعه من و مزرعه برادرم حصار بکشی تا دیگر هیچوقت اونو نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد.حصاری در کار نبود.

نجار بجای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت به نجار گفت:مگر من بهت نگفتم برام یک حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید  و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساخت آن را داده است.به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش کشید و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ابزارش را برداشته و در حال رفتن است.کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر ازش خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:<<دوست دارم بمانم ولی پلهای زیادی است که باید آنها را بسازم.>>

داستان خسارت

دیوید لورچ مشغول تزیین کاج سال نو بود که پسر همسایه هنگام بازی فوتبال با شوتی که زد باعث شد چند چراغ نیون کاج بسوزد!دیوید بی معطلی به سراغ آقای مالندا پدر پسرک شیطان که یک وکیل معروف بود رفت و از او پرسید:آقای وکیل اگر بچه ای لامپهای کاج عید را بشکند قانونا نباید پدرش خسارت بدهد؟

 

آقای مالندا گفت:چرا.

دیوید ماجرا را تعریف کرد و گفت:پس شما باید ۱۵۰دلار خسارت به من بدهید.!

آقای وکیل سری تکان داد و گفت:حتما این کار را میکنم اما یادتان نرود که حق مشاوره وکالت من ۲۰۰ دلار است پس شما ۵۰ دلار به من بدهکار هستید.!!!!!!

داستان زندان

مایکل به جلو نگاه کرد و مرد سیاهپوش را دید که به او زل زده بود.یاد دوستش جیمی افتاد که همیشه در مورد این مرد سیاهپوش میگفت:

 

-اون یک زندانبان مخصوصه که تا خودت قبول نکنی حکم زندان را برات نمی خونه.!

مایکل نگاهی به هم بندش انداخت که با اشتیاق به او نگاه می کرد و بعد به یاد همکارش استوارت افتاد که او را قبلا در این مورد نصیحت کرده بود:

-مایکل فریب خنده های اینگونه هم بندها را نخور....اونا شاید ابتدا بهت لبخند بزنند و محیط را برات تبدیل به بهشت کنند...اما خیلی زود بلایی سرت می آورند که از ترس آنها هم که شده از این زندان فرار می کنی...

مایکل نگاهی به اطرافش کرد در میان مدعوین خیلی ها مانند او طعم این زندان را چشیده بودند اما حالا برای او کف می زدند!و بعد ناگهان یاد مادر بزرگش افتاد که همیشه میگفت:

-خیلی ها می گن با این کار وارد زندان می شی...اما باور کن این زندان از بهشت هم قشنگ تره!

با تداعی حرف مادر بزرگ مایکل همه حرفها را فراموش و رو به مرد سیاهپوش کرد و دست هم بند سفید پوشش را گرفت و با صدای بلند گفت:

-بله...

مهمانان جشن عروسی برای عروس و داماد کف مرتب زدند!

 داستان عشق و دیوانگی نوشته

در زمانهی قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود تمام خصوصیات انسانی دور هم جمع شده بودند و با هم زندگی می کردند و هیچ کدام بر دیگری برتر نبود.یک روز نشاط گفت:

 

-بیایید بازی کنیم مثلا قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد:

-آره قبوله من چشم می ذارم.

چون کس دیگری توان و حوصله یافتن دیوانگی را نداشت همه قبول کردند.دیوانگی چشماشو بست و شروع به شمردن کرد ۱....۲....۳....

همه به دنبال جایی بوذند تا قایم شوند.

 - نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

- خیانت داخل انبوهی از خاک شد.

- ذکاوت به میان ابرها رفت.

- اصالت بالای درخت رفت.

- هوس به طرف مرکز زمین به راه افتاد.

- دروغ اما که می گفت به اعماق زمین خواهد رفت به اعماق دریا رفت.

طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد:۷۳...۷۴...۷۵...اما عشق همچنان معطل بود و نمی دانست به کجا برود تعجبی هم نداشت قایم کردن عشق خیلی سخت بود.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک میشد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.!!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: اصول موفقیت، مقاله های موفقیت، زیبایی های زندگی، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , آموزنده , موفقیت , رمان, جلسه,

نویسنده : محسن رحمانی تاریخ : دو شنبه 15 تير 1394



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به عاشقان موفقیت مي باشد.